معنی مژدگانی آذری
حل جدول
فرهنگ عمید
انعام و پاداشی که در برابر خبر خوش به کسی که مژده آورده باشد بدهند: مژدگانی بده ای خلوتی نافهگشای / که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد (حافظ: ۳۶۰)،
آذری
مربوط به آذر،
مربوط به آذربایجان: موسیقی آذری،
از مردم آذربایجان
(اسم) زبانی از شاخۀ زبانهای هندوایرانی که در آذربایجان متداول بود،
(اسم) زبان ترکی رایج در آذربایجان،
[قدیمی] به رنگ آتش: ز خونی که بُد بهرۀ مادری / بجوشید و شد چهرهاش آذری (فردوسی۴: ۱۳۵۶)،
(حاصل مصدر) [قدیمی] مانند آتش بودن،
لغت نامه دهخدا
مژدگانی. [م ُ دَ / دِ](اِ) خبر خوش و نوید.(ناظم الاطباء). مزیدٌعلیه مژده.(آنندراج). بِشاره.(منتهی الارب). بشارت. بشری.(السامی). مژده.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). البشاره.(یادداشت ایضاً). مژدگان:
ز بخت همایون ترا تا قیامت
به نو شادیی هر زمان مژدگانی.
فرخی.
مژدگانی که گل از غنچه برون می آید
صد هزار اقچه بریزند عروسان بهار.
سعدی.
مژدگانی که گربه عابد شد
عابد و زاهد و مسلمانا.
عبید زاکانی(موش و گربه).
ساقی به مژدگانی عیش از درم درآی
تا یک دم از دلم غم دنیا بدر بری.
حافظ.
قاصد عزمش ز هر جا میرسد
مژدگانی در دهان آید همی.
حیاتی گیلانی(از آنندراج).
و رجوع به مژده و مژدگانی شود. || بخششی که درباره ٔ آورنده ٔ مژده کنند.(ناظم الاطباء). چیزی که در ازای مژده یعنی خبر خوش به خبرآورنده دهند.(آنندراج)(انجمن آرا). چیزی را گویند که به آورنده ٔ مژده دهند.(برهان). چیزی ونقدی که به مژده رسان دهند.(غیاث). چیزی که برای مژده دهند.(شعوری). حُذیّا.(منتهی الارب). مالی که به آورنده ٔ خبر خوش دهند. عطیه ای که به مژده ور یعنی بشیر دهند. مشتلق.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مژده لق. مژدگان. مشتلقانه. و رجوع به مشتلق و مژده لق و مژدگان و مشتلقانه شود.
مژدگانی دادن
مژدگانی دادن. [م ُ دَ / دِ دَ](مص مرکب) بُشر. بُشری ̍. ابشار.(تاج المصادر). تبشیر. مشتلق دادن. مژده لق دادن. مشتلقانه دادن. عطیه ای یا مالی به آورنده ٔ خبرخوش دادن. دادن عطیه ای به بشیر. دادن چیزی به مژده ور:
ناداده مژدگانی و نادیده مژده ور
دیدیم فر طلعت آن عالم هنر
ما را به فرطلعت خویش آن سپهرفضل
خود داد مژدگانی و خود بود مژده ور.
سوزنی.
گر ز آمدنت خبر بیارند
من جان بدهم به مژدگانی.
سعدی(طیبات).
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره ٔ مخموری کرد.
حافظ.
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد.
حافظ.
آذری
آذری. [ذَ] (اِخ) تخلص شاعری ایرانی بقرن نهم هجری مادح سلاطین عادلشاهی دکن.
آذری. [ذَ] (ص نسبی، اِ) منسوب به آذر:
ز خونی که بد بهره ٔ مادری
بجوشید و شدچهره اش آذری.
فردوسی.
|| منسوب به آذربایجان. (درهالغواص حریری). || نام جامه ای که در آذربایجان بافتندی. (محمودبن عمر ربنجنی). || زبان آذری، لهجه ای از فارسی قدیم که در آذربایجان متداول بوده و اکنون نیز در بعض نواحی قفقاز بدان تکلم کنند. || مشک تیزبو. (محمودبن عمر ربنجنی).
آذری. [ذَ] (اِخ) شیخ نورالدین حمزهبن عبدالملک بیهقی طوسی، معاصر الغبیک تیموری. یکی از شعرا و از پیشوایان طریقت صوفیه بوده و به صحبت شاه نورالدین نعمهاﷲ کرمانی رسیده است، چندین بار بهند و بزیارت کعبه رفته است، مدت عمر او هشتادودو سال و در سال 864 یا 866 هَ. ق. وفات کرده است. مزارش در اسفراین است. از تصانیف او عجایب الدنیا و سعی الصفا و طغرای همایون و جواهرالاسرار است.
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ معین
مترادف و متضاد زبان فارسی
بشارت، شادیانه، مژده، انعام، تشریف، مشتلق
معادل ابجد
2036